ساراسارا، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات سارا

چرا برف نمی باره؟

دختر گلم امسال خیلی دلت میخواست برف بباره تا سه تایی با هم بریم آدم برفی درست کنیم اما یه ذره برفم نبارید.دیروز میگفتی:مامان چرا برف نمی باره؟گفتم :دخترم دست ما نیست که خدا باید برف رو بفرسته.گفتی:مگه خدا ما رو دوست نداره که برف نمیفرسته؟موندم چی بگم :گفتم چرا دوست داره اما خوب ممکنه یه وقت برف نفرسته برامون.قربون استدلالهای قشنگت برم.امروز یکی از عکسات رو آوردم تو اتاقم گذاشتم رو میزم تا مدام جلو چشمم باشی گلم.دیشب وقت خواب میگفتی :مامان من از سر کار دلم برات تنگ میشه؟گفتم خوب دل منم برات تنگ میشه عزیزم ولی هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن با هم صحبت کنیم.گفتی باباجون یادش میره زنگ بزنه من باهات صحبت کنم بهش بگو یادش نره.قربون اون دل مهربونت برم ک...
23 بهمن 1391

اسبت مبارک دخترم

مامانی مهین یه اسب سفید کوچولوی خوشکل واصت خریده بود کلی ذوقش رو میکردی وگاهی خودت هم مدل اون حرکت میکردی وصدا در می اوردی.آخه دختر قشنگ من عاشق اسبه.اگه خدا بخواد میخوایم بزرگتر که شدی بذاریمت کلاس اسب سواری .همین جا از خدا میخوام در پناه خودش دختر قشنگ ونازنین ما رو از هر خطری محفوظ نگه داره.
7 بهمن 1391
1